داستان صدر
قصه ها و برق چشم ها
(پدر از نگاه ملیحه صدر به قلم حبیبه جعفریان)
سنم که کمتر بود خوابش را می دیدم؛ یعنی نمی دانم خیال می کردم یا... نه! واقعا خوابش را می دیدم. ولی از وقتی بزرگ شده ام دیگر خواب نمی بینم. شاید آدم بدی شده ام. شاید هم تصویرهای بچگی در ذهنم کمرنگ شده؛ چون تنها چیزهایی که از بابا یادم هست مال بچگی ام است. روزی که بابا دیگر نیامد من تازه 7 ساله شده بودم. مامان می گوید مراقب بوده کسی جریان را به من نگوید ولی من از وقتی یادم می آید بابا نبود؛ یعنی می دانستم که بابا نیست. تنها تصویرهایی که از او دارم مردی است که مرا روی پایش گذاشته و غذا توی دهانم می گذارد و تصویر خودم یادم هست که دارم راه می روم و بابا به شوخی می زند پشتم و تصویر دیواری که بابا صورتش را پشتش قایم می کند و من گریه می کنم چون فکر می کنم بابا گم شده. اینها تنها چیزهایی است که خودم از بابا یادم هست. بقیه اش قصه هایی است که درباره او می شنوم و برق چشم های مردم، وقتی مرا می شناسند. اصلا من بابا را این طور شناخته ام؛ از قصه ها و برق چشم ها. خیلی ها مرا از روی شباهتم با بابا می شناسند. تا مرا می بینند می پرسند تو فامیل امام نیستی؟ و وقتی می فهمند که هستم، یا به گریه می افتند و نمی توانند حرف بزنند یا بر عکس، می افتند به صحبت کردن و قصه شروع می شود....
فرزند تو بودن دشوار است
(پدر از نگاه صدرالدین صدر به قلم حبیبه جعفریان)
خانواده صدر عجیبند. آنها آدم را دچار این سوءتفاهم میکنند که نوع بشر، فرشته است یا بوده است یا میتواند باشد. من آقای سید موسی صدر را که دارم زندگینامهاش را مینویسم، هیچ وقت ندیدهام و دارم همه زورم را میزنم که خلاف آن چیزی که از بیشتر راویها شنیدهام، آدم عادی درون او را از لابهلای صحبتهایی که از زیر زبان کس و کارش بیرون کشیدهام، به صحنه بیاورم اما شک دارم در نهایت چیزی دست من یا خوانندهام را بگیرد. اولی که کار را شروع کردم فکر میکردم فقط با خود سوژه این کلنجار را دارم- کلنجاری که مای بدبین مقیم مقیم عصر مدرن با خیلی خوب بودن هر چیزی داریم- ولی با هر کدام از صدرها که صحبت کردم بساط همین بود. رفتار آنها آن تکه واقع بین ذهن آدم را- که همان تکه بدبینش است- به چالش میکشد و درباره حجم نفوذ «شر» در جهان پیرامونش به شک میاندازد. البته منظور من از خانواده صدر همان معنی دقیق کلمه است: همسرش و بچههایش؛ کسانی که من برای نوشتن این زندگینامه با آنها ساعتها حرف زدم و بنا به ضرورت و بعدتر بنا به ضرورت و محبت- هر دو- با آنها همنشینی کردم. متن زیر با تکیه بر اطلاعات سه، چهار جلسه گفتوگوی من با صدرالدین صدر- فرزند ارشد آقای امام موسی صدر- نوشته شده است. او در نظر من واقعیترین و خاکستریترین شخصیت خانواده بود، چون در مصاحبه بد قلق بود، چون مجبورم کرد 24 ساعت قبل از مصاحبه سوالها را تحویلش بدهم، چون ذهن دو دو تا چهارتای دقیق سرسختی داشت، چون در گفتن حس واقعیاش خوددار بود و چون تنها فرد این خانواده بود که مرا میترساند اما این کاراکتر بدقلق خوددار، این متن را که در آن در باب خصوصیترین حسهای او نسبت به پدرش قلمفرسایی شده، تحمل کرد و با بزرگواری اجازه داده دیگران درون او را ببینند؛ با بزرگواری و شجاعت. به نظرتان کلمههای دور اغراقآمیزی نمیآیند؟ خضوصیاتی که قهرمانها- به همان معنای دقیق کلاسیکش- از آن سرشارند و من دارم همه سعیام را میکنم «صدر»ها را از آن مبرا کنم اما شک دارم چندان موفق باشم.
به همه میگویم تو آدم عادیای بودی ولی میدانم که نبودی. برای من هیچوقت نبودی و این شاید چیزی است که همیشه روی دوشم سنگینی کرده است. چون من هیچ وقت تو نبودهام و نشدهام. من هیچ وقت نخواستهام دنیا را عوض کنم یا قومی را نجات بدهم یا تکلیفی را به عهده بگیرم. از این نیست که آزار میبینم. سنگینی جای دیگری است. سنگینی آن جاست که دنیا طوری چرخیده که من میبایست کاری برای تو بکنم. این جمله، ساده است. ساده و بیآزار اما در تمام سالهای نبودن تو که اتفاقا جوانی و میانسالی من بوده است، به کندی و ریز ریز به مواخذهام کشیده.
چند شب پیش محسن کمالیان از من پرسید آیا فکر میکنم تو زندهای؟ من با سرزنش نگاهش کردم و گفتم مگر به نظر او غیر از این میرسد؟ جواب داد اگر واقعا فکر میکنی پدرت زنده است چه طور میتوانی بنشینی؟ بخوابی؟ چه طور میتوانی هر روز کیفت را دستت بگیری و بروی دفترت کار کنی؟ چرا نمیروی تو خیابان فریاد بزنی؟ چرا نمیدوی؟ چرا نشستهای؟
خیلی به این فکر میکنم که اگر جای ما بر عکس بود چه اتفاقی میافتاد؟ اگر هر کدام از ما، هر کدام از دوستان تو یا اعضای خانوادهات به سفری رفته بودند و از آن برنگشته بودند، اگر من در مملکتی یا سرزمینی گمشده بودم تو چه کار میکردی؟ نمیدانم «دقیقا» چه کار میکردی چون من تو نیستم اما میدانم که امکان نداشت تو باشی و آن کس و کار تو 30 سال در آن جهنمی که زندانی است، زندانی بماند. کاری که ما با تو کردهایم، من با تو کردهام. سی سال است تو نیستی و 30 سال است که ما فکر میکنیم روزی قرار است برگردی اما برنگشتهای. نمی دانم چرا؟ نمیدانم چرا من نمیتوانم همان کاری را برایت بکنم که تو اگر اینجا بودی برای من میکردی. نخواستهام؟ عرضه نداشتهام؟ چه کسی میتواند قضاوت کند؟ چه کسی میتواند بگوید کدام بخشودنیتر است؟ چه کسی میتواند بگوید کدام غمانگیزتر است؟
بعضی وقتها، بیشتر، شبها- چون تاریکی همه چیز را یاد آدم میآورد- به خودم میگویم من آنچه در توانم هست انجام دادهام و میدهم، اگر نشده تقصیر از من نیست. ولی درست همین جاهاست که از دستت عصبانی میشوم. مطمئنم اگر الان بیایی با تو دعوایم میشود. همین جاهاست که آن سنگینی میآید. سنگینی اینکه من تو نیستم. سنگینی عادی نبودن تو. چیزی که همیشه انکارش کردهام و در مقابلش ایستادهام. تو اگر به جای من بودی، نشدن یا نتوانستن در کارت نبود. تو نتوانستن بلد نبودی. تو عجیب بودی. عرضه داشتی و عقیدهای که کم نمیآورد. یک بار که مثلا خواستم از تو ایراد بگیرم یا شاید میخواستم نشان بدهم بزرگ شدهام گفتم «بابا! این آدمها ارزشش را ندارند. چرا ولشان نمیکنید بروید ایران؟ آنجا به شما بیشتر نیاز هست.» و یادت هست چی جوابم را دادی؟ گفتی «خدا گفته بیا و به همینها خدمت کن. به همینها که قدر نمیدانند و شاید محرومیتشان باعث شده این طوری بشوند.» تو میدانستی؛ به طرز دقیق و مطمئنی میدانستی کی هستی و چه کار باید بکنی. میگفتی «تکلیف»ات این است؛ نقشی که از تو خواسته شده است و برای آن میجنگیدی، خسته میشدی، تحقیر میشدی، فحش میشنیدی ولی ادامه میدادی و واقعا اتفاقی میافتاد. چیزی در جایی تغییر میکرد و کاری به سرانجام می رسید. اما من چه کار دارم میکنم؟ چه کار کردهام؟ جوانی من و بزرگسالیام به جستوجوی تو گذاشته است، به تقلایی که امیدوار بودهام با آن تو را به خودم و دیگران برگردانم ولی نتوانستهام؛ «نتوانستهام»؛ کلمهای که تو با آن میانهای نداشتی و من به حق یا ناحق فکر میکنم تو در آموختنش به من کم گذاشتی. نمیدانم این را میشود به دیگران یاد داد یا نه؟ اما میدانم که تو اگر اراده میکردی من آدم دیگری میشدم. خندهام میگیرد! اعتقادم این است یا در واقع دوست دارم اعتقادم این باشد که تو معجزه نمیکردی. تو یک آدم عادی بودی. یک آدم خیلی خوب عادی ولی... گله میکنم که تو اگر اراده میکردی من آدم دیگری میشدم. انگار تو خدایی. یا معجزهای در آستین داشتهای. خندهدار نیست؟ متناقض نیست؟
همیشه وقتی به تو فکر میکنم همین قدر همه چیز در هم میپیچد. گاهی فکر میکنم هر آنچه تو بودی و کردی خوب بود و گاهی فکر میکنم در همین لحظه اگر بیایی با هم دعوایمان میشود. تو را با خودم نمیدانم- تو همیشه خوددارتر و وارستهتر از آن بودی که با کسی دعوا کنی- ولی من حتما با تو دعوایم میشود. گاهی فکر میکنم تو بهترین پدری بودی که پسری میتوانست داشته باشد و گاهی دلم میخواهد به تو بگویم «مقصری!» بگویم «برای من کم گذاشتی» اما نمیتوانم. این جملات تندتر از آنند که من بتوانم به تو بگویمشان. پس میگویم از تو دلخورم چون اگر اراده میکردی من جور دیگری میشدم و خدا میداند که این طور بود. تو میتوانستی و من میپذیرفتم. تو میخواستی و من میشدم. برای من تو این طور بودی. همیشه این طور بودی. عجیب بودی. از خیلی بچگیام این را فهمیدم. از اولین باری که کنارم ایستادی. تو خیلی بلند بودی. قدت کمی مانده بود که دو متر شود و قیافهات که یک جوری بود، مثل آدمهایی که در قصهها خلق شدهاند و لباست که شباهت تو را با دیگران باز هم کمتر میکرد و گاهی مرا میترساند. ترس هم نه. راستی میدانی اولین بار کی از تو ترسیدم؟ در صور، در یک بعدازظهر که با بچهها از مدرسه برمیگشتم. ما پیاده میآمدیم، توی سروکله هم میزدیم، دعوا میکردیم و فحش میدادیم. نزدیک خانه بودیم و من حواسم نبود که تو جلوی در ایستادهای و فحشی دادم. یادم نیست چی؟ فقط یادم است که هنوز آن فحش توی هوا سرگردان بود که من صدای تو را شنیدم که اسم مرا فریاد میزدی و برگشتم و تو را دیدم که بیرون خانه ایستاده بودی و تا به تو برسم طولانیترین و مرگبارترین لحظات زندگیام بوده است، تا الان. کتکی که همان جا مرا زدی، حتی، به این هولناکی نبود. یک آن احساس کردم تو را برای همیشه از دست دادهام. احساس کردم دیگر هیچوقت دوستم نخواهی داشت. هیچ وقت بغلم نخواهی کرد و هیچ وقت با من حرف نخواهی زد. یک بار این کار را کردی. 24 ساعت تمام با من حرف نزدی. چون حورا را زده بودم. من قلدر بودم. حمید را هم میزدم. شاید چون بچه ارشد بودم فکر میکردم میتوانم. حق دارم. حمید طفلکی مظلوم هم بود. تپل و مظلوم. الان لاغر است و مظلوم. به هم پریدنهای ما منظره عادی و هر روزه خانه بود که تو هیچ وقت به خاطرش تنبیهام نکردی ولی اولین دفعهای که حورا را زدم 24 ساعت با من حرف نزدی. سر زنها غیرتی بودی. کسی نباید بهشان زور میگفت. وقتی من، حورا و حمید فرانسه بودیم قدغن کرده بودی او ظرف بشورد یا جارو کند. حسودیام میشد؟ نه. تو میتوانستی هر کاری بکنی. هر کاری که تو میکردی درست بود.
کم یادم میآید تا وقتی کنارمان بودی خواستهباشم یا فکر کرده باشم کاری را باید جور دیگری انجام میدادی یا جور دیگری باید میبودی؛ الان ولی اگر بیایی با تو دعوایم میشود. اصلا الان چه شکلی شدهای؟ قدت چقدر آب رفته است؟ چشمهایت چقدر کمتر میدرخشند؟ و آیا هنوز همان قدر سبزند؟ سبز بودند؟ یا خاکستری؟ تو با آن صورت عجیب، الان به یک پیرمرد 82 ساله عجیب تبدیل شدهای که از در میآیی و من، پسری که 50 را رد کردهام و پیرمردی شدهام برای خودم، تو بغلت خودم را جا میکنم. چانهام را به شانهات فشار میدهم و میپرسم چرا این قدر کم بودی؟ چرا من آنی نیستم که باید باشم؟ چرا تو آن قدر در آن ناکجاآباد ماندی که من هم برای خودم پیرمردی شدم؛ در حالی که میشد که نمانی؟ در حالی که من «باید» میتوانستم کاری برایت بکنم و نکردم. نتوانستم. چرا تو «محکوم به توانستن بودن» را به من یاد ندادی و این همه در آن جهنم ماندی؟ آیا اینها را هیچ وقت به تو میگویم؟ آیا میتوانم تو را به خاطر اینکه برای هدف بزرگترت ما را کم دیدی ببخشم؟ وقتی بودی، توانستم. وقتی بودی حس نمیکردم چیزی غیرعادی است. فکر نمیکردم این غیر عادی است که تو فقط روزهای یکشنبه با ما ناهار میخوری. فکر نمیکردم این غیر عادی است که شبها وقتی ما میخوابیم تو نیستی و وقتی بیدار میشویم هنوز نیستی. فکر نمیکردم این غیر عادی است که همه چیز ما را مامان انتخاب و خرید میکند. حتی لباسهای تو را. به نظر من اینها بد نبود. بچهتر که بودم حتی هیجانانگیز بود. تو بابای مهمی بودی که داشتی کارهای خارقالعادهای میکردی. خیلیها به حرفت گوش میکردند یا منتظر میماندند که تو بهشان بگویی چه کار کنند. تو با باباهای دیگران فرق داشتی. خیلی با ما نبودی ولی آن کمی که بودی آن قدر دلپذیر بود، آن قدر خوب بود که انگار بس بود؛ ما در همان چند ساعتی که بودی از تو پر میشدیم با آنکه مهربانیهایت غلیظ نبود؛ مخصوصا اگر غریبهای بود. هیچ وقت محکم بغلم کردی؟ یک بار را یادم هست. وقتی تیر خورده بودم. نه یا 10 سالم بود. پسر سرایدار ساختمان داشت با تفنگ شکاریاش ور میرفت که گلولهاش در رفت و صورت مرا که داشتم از پلهها بالا میرفتم زخمی کرد. محمد علی، رانندهمان، مرا رساند بیمارستان. اول مامان رسید و بعد تو آمدی. مرا توی بغلت گرفتی، محکم ولی کوتاه و بعد سعی کردی یک جوری بخندانیام که ترس و درد یادم برود. اگر کسی در آن لحظه میدیدت بعید بود فکر کند برای چیزی نگرانی یا غصه خوردهای در حالی که مامان میگفت وقتی خبر را شنیدهای روی پا بند نبودهای. همیشه همین طوری بودی. احساساتت را پنهان میکردی. انگار قرار نبود هیچ وقت کسی بداند واقعا چه بر تو میگذرد؟ حتی در موقعیتهای عادی این طور بودی. هر چند زیاد پیش نمیآمد تو در موقعیت عادی باشی. شب 26 ژوئن 1978 شاید یکی از آن معدودها بود. شب بازی فینال جام جهانی بین هلند و آرژانتین. تو فوتبال دوست داشتی. این را میدانستم و حتی حدس میزدم که طرفدار آرژانتین باشی اما هیچ کاری نمیکردی. شیخ محمد یعقوب دقیقهای یک بار از جایش میپرید و داد و فریاد میکرد. تو ولی هیچی نشان نمیدادی. آدم میفهمید که هیجان داری ولی هیجان زده نبودی یا نمیشدی یا جلوی خودت را میگرفتی. ما فرانسه بودیم؛ من و حورا و حمید و تو از الجزایر، از دیدن بن بلا بر میگرشتی و آمده بودی به ما سر بزنی. دو ماه بعد از این بود که رفتی لیبی؛ جایی که هیچ وقت از آن برنگشتی.
روزهای اول فکر میکردیم فقط چیزی به تاخیر افتاده. اول از دفترت و دوستانت در لبنان سراغت را گرفتیم. ما هنوز فرانسه بودیم و تو هم قرار بود بیایی آنجا. چون مامان بستری بود و قرار جراحی داشت. شماره هتلت در لیبی را گرفتیم. به وزارت خارجه تلفن زدیم. کسی جواب درستی نمیداد. نمیدانم چرا از سفارت سراغت را نگرفتیم. نمیدانم اگر گرفته بودیم الان فرقی میکرد یا نه. این را میدانم که خیلی جوان و نادان بودم. 22 سالم بود و هیچ وقت فکر نکرده بودم که اگر تو نباشی چه کار باید کرد؟ هیچ وقت فکر نکرده بودم ممکن است از یکی از این سفرهای شرق و غرب که به امید بهبود جهان، رنج رفتنش را میکشی، برنگردی. تو همیشه آن قدر مطمئن و توانا به نظر میآمدی که کسی خیال نمیکرد روزی بایست برای تو کاری کرد. آنکه همیشه در خطر بود تو بودی و آنکه همیشه کاری میکرد هم تو بودی. تو قرار بود کشته شوی، تو دشمن داشتی، تو خیانت دیده بودی، تو دروغ شنیده بودی، تو تنها بودی، اما آنکه قرار بود بایستد و کم نیاورد هم تو بودی. ما در این بازی نبودیم. تو همیشه بین ما و فاجعه ایستاده بودی. انگار اینها رازهای دردناکی بودند که مال تو بودند و تو برای بر ملانکردنشان تعهدی داده بودی. تو همیشه ما را دور نگه میداشتی. شاید فکر میکردی برای بزرگ شدن و رنج کشیدن وقت هست. شاید عذاب وجدان داشتی شاید فکر میکردی به موقعش این در را به روی ما خواهی گشود. حتی یادم هست به زور از زیر زبانت کشیدم که اگر بخواهم در کارها دستی داشته باشم و کمکی به تو برسانم در دانشگاه چی بخوانم بهتر است. چون تو خودت حرف نمیزدی.
این منع و خودداریت گاهی به من بر میخورد. حتی گاهی فکر میکردم چرا هیچ وقت مجبورم نکردهای بروم طلبه بشوم. یک بار یکی از قوم و خویشها که از نجف آمده بود گفت پسر عمویت سید محمدباقر صدر خیلی علاقهمند است من و حمید برویم نجف و درس حوزه بخوانیم و تو خیلی خونسرد و مطمئن گفتی: «نه!» حتی مکث هم نکردی. من آنجا بودم و جا خوردم. خودم هم تصوری هنوز نداشتم که اصلا میخواهم در زندگی چه کار کنم و آیا ممکن است بخواهم روزی از مدرسه بینالمللی بیروت بروم نجف درس حوزه بخوانم یا نه؟ هیچ کدام اینها برای خودم معلوم نبود ولی از اینکه تو آن طور بیمکث و مطمئن گفته بودی «نه» بهم برخورد. فکر کردم چرا این طور یک دفعه گفتی؟ چرا توضیحی ندادی؟ و در اولین فرصتی که توانستم همین را از تو پرسیدم. گفتم:«چرا گفتید نه؟ یعنی ما را در این حد نمیدانید که عمامه سرمان بگذاریم یا برویم درس دینی بخوانیم؟» و تو یکی از همان جوابهای عجیب خودت را دادی «نه باباجون. ما معمم زیاد داریم. چیزی که ما میخواهیم معمم نیست، روحانی است و آن هم کار هر کسی نیست. این از شما بر نمیآید.» اینها را با مهربانی گفتی ولی فکر کردم کاش اصلا نپرسیده بودم. کاش «نه» تو برایم همانطور مبهم میماند. آیا اصلا امیدی به من داشتی؟ نمیدانم. مامان میگوید بعضی وقتها همینطوری یک دفعه دستم را میگرفتی میبردی با خودت و باهام حرف میزدی ولی شاید بیشتر از اینها فرصت و توجه میطلبید تا من ضعیف نمانم. تا بتوانم بهتر از آنی باشم که هستم. تو هیچی را به آدم توصیه نمیکردی. این خوب بود اما آزاردهنده هم بود. میتوانست یک جور بیتوجهی به حساب بیاید.
دارم بدجنسی میکنم؟ آن قدر عمد دارم اسطوره زداییات کنم که خرابت میکنم؟ از اینکه نیستی عصبانیام؟ از اینکه برایم کم گذاشتی؟ از اینکه به فوقالعادگی تو نیستم؟ از اینکه مرا به حال خودم رها کردی؟ از اینکه آنی از خودت را به من نیاموختی؟ نمیدانم. وقتی ناگهان نیست شدی من خالی شدم؛ خالی و گیج. احساس کردم به طرز بیانصافانهای در برابر وضعیتی قرار گرفتهام که اصلا برای آن تربیت و آموخته نشدهام. آزمون و خطا میکردم و پیش میرفتم و هر لحظه این هراس را داشتم و دارم که دارم اشتباه میکنم آیا؟ آیا کار بهتر یا دیگری میشد کرد؟ وقتی خوبم، وقتی با خودم مهربانم، فکر میکنم کاری که باید را انجام دادهام ولی وقتی نیستم- که بیشتر این طور است- دوباره در همان خلأ و گیجی رها میشوم. وقتی محسن کمالیان میگوید اگر واقعا فکر میکنی پدرت زنده است چرا نشستهای؟ چطور میخوابی؟ حس نمیکنم که دارد پرت میگوید. فکر نمیکنم حق با او نیست. بر عکس فکر میکنم همین که 30 سال گذشته و تو هنوز نیستی یعنی که حق با اوست. اینکه فکر میکنم دارم تلاش میکنم تو زنده بمانی و برگردی ولی هر روز همان زندگیای را میکنم که همه مردم میکنند، یعنی حق با اوست. آیا عزم در من نیست؟ اگر یک آدم معمولی بودم، اگر پدرم کشاورزی در صور یا طلبهای در قم بود، اگر به یک خاندان فاخر عالم منسوب نبودم، شاید این قدر احساس بیکفایتی همراه من نبود؛ حتما زندگی راحتتر و با من مهربانتر بود ولی چیزی که میخواهم این نیست. چیزی که دلم میخواست جور دیگری میبود، تبارم نیست.
فرزند تو بودن خوب است و بد است. بد هم نه، سخت است. بله، مودبانهاش همین است؛ سخت؛ ست و خوشایند. وقتی به آن مدرسه شبانهروزی در بیروت میرفتم هم این حس را داشتم. وقتی مرا بابت اینکه پسر تو بودم جور دیگری نگاه میکردند خوشم میآمد. در آن مدرسه همه، بچههای کسانی بودند. همه، پسران پدرانی به غایت مهم بودند و با این وصف باز من جور دیگری بودم. چون پسر تو بودم چون تو را همه احترام میکردند، مسیحی و سنی و دروزی و شیعه و در لبنان تعداد آنهایی که همه احترامشان زیاد نبود و من خوشم میآمد. خوشی میآمد و بعد سنگینی؛ سنگینی عادی نبودن تو، سنگینی پسر تو بودن من. سنگینی بهتر بودن. فاخر بودن. آن وقتها نبودنهای تو، کم بودنهای تو را به خاطر این میبخشیدم. نبودنهای تو را به خاطر اینکه میخواستی دنیا را به محل قابل تحملتری تبدیل کنی، به خاطر اینکه میخواستی آدمها موجودات بهتری باشند، میبخشیدم اما الان که پا به 50 گذاشتهام، نه الان فکر میکنم اگر همین لحظه وارد شوی با تو دعوایم میشود. فکر میکنم تو برایم کم گذاشتی. فکر میکنم تو در اینکه من نتوانستهام از آن جهنمی که در آنی خلاصت کنم مقصری. فکر میکنم تو اگر اراده میکردی من آدم دیگری میشدم. آدم بهتری میشدم. هر چند همه اینها را فقط فکر خواهم کرد. هیچ وقت نخواهم توانست به زبانشان بیاورم. این کلمات تا از صافی مغزم رد شوند و در گلویم غلت بخورند و از دهانم خارج شوند چیز دیگری میشوند. نرم میشوند و پیکان اتهامشان به سمت دیگری می رود. به سمت خودم؛ «من نتوانستم از بود با بابا استفاده کنم».«من آن طور که باید نیستم».«من کفایت تو را نداشتهام و ندارم چون تو نیستم چون عادیام.» بله. این طور حرف خواهم زد و تو را خواهم بخشید چون در نهایت، تو در ذهن من وقتی خودت هستی که خوب باشی. خیلی خوب. وقتی خودت هستی که عادی نباشی؛ به همه میگویم تو آدم عادیای بودی ولی میدانم که نبودی. برای من هیچ وقت نبودی. به همین خاطر وقتی از من میپرسند اگر بیایی باز هم میگذاریم آن کارها را با خودت بکنی؟ آن طور زندگی کنی؟ من سرم را پایین میاندازم، یاد چشمهای تو و قد خیلی بلندت میافتم، چیزی در دلم تکان میخورد و میگویم«اگر بابا بیایند ما باید بایستیم ببینیم ایشان به ما چه میگویند» و این منم. آیا نمیخواستم با تو کلنجار کنم؟ آیا نمیخواستم ملامتت کنم؟ آیا نمیخواستم مقصرت بدانم؟ هیچ وقت خواهم توانست اینها را به زبان بیاورم؟ در حالی که تو برایم هیچ وقت شبیه پدران دیگر نبودهای؟ در حالی که حتی آن طور که دیگر پدرانشان را از دست میدهند از دستت ندادهام؟ نه مریض بودهای. نه مردهای، نه کشته شدهای؛ تو گم شدی، ناپیدا شدی و همیشه این امید هست که یک روز بیایی. هر وقت با خودم مهربان نیستم، هر وقت از این وضع عصبانیام و دلم میخواهد بابتش به کسی بتوپم به این فکر میکنم؛ به روزی که تو بیایی و ملامتهای کهنه و کودکانه مرا گوش کنی.