قصه ها و برق چشم ها
سنم که کمتر بود خوابش را می دیدم؛ یعنی نمی دانم خیال می کردم یا... نه! واقعا خوابش را می دیدم. ولی از وقتی بزرگ شده ام دیگر خواب نمی بینم. شاید آدم بدی شده ام. شاید هم تصویرهای بچگی در ذهنم کمرنگ شده؛ چون تنها چیزهایی که از بابا یادم هست مال بچگی ام است. روزی که بابا دیگر نیامد من تازه 7 ساله شده بودم. مامان می گوید مراقب بوده کسی جریان را به من نگوید ولی من از وقتی یادم می آید بابا نبود؛ یعنی می دانستم که بابا نیست. تنها تصویرهایی که از او دارم مردی است که مرا روی پایش گذاشته و غذا توی دهانم می گذارد و تصویر خودم یادم هست که دارم راه می روم و بابا به شوخی می زند پشتم و تصویر دیواری که بابا صورتش را پشتش قایم می کند و من گریه می کنم چون فکر می کنم بابا گم شده. اینها تنها چیزهایی است که خودم از بابا یادم هست. بقیه اش قصه هایی است که درباره او می شنوم و برق چشم های مردم، وقتی مرا می شناسند. اصلا من بابا را این طور شناخته ام؛ از قصه ها و برق چشم ها. خیلی ها مرا از روی شباهتم با بابا می شناسند. تا مرا می بینند می پرسند تو فامیل امام نیستی؟ و وقتی می فهمند که هستم، یا به گریه می افتند و نمی توانند حرف بزنند یا بر عکس، می افتند به صحبت کردن و قصه شروع می شود....
برشی از داستان امام موسی صدر نوشته حبیبه جعفریان - به نقل از همشهری جوان-شماره205-ص112