سفارش تبلیغ
صبا ویژن

.::شارح::.

دایی جوان من ، ما را داخل آدم حساب می کرد...


امام موسی صدر


من کوچک بودم و یک دایی داشتم که بزرگ بود . قدش بلند بود . خودش می گفت مثل مناره مسجد . دایی جون یک خصوصیتی که داشت این بود که ما را داخل آدم حساب می کرد ؛ ما بچه بودیم ، یک مشت بچه که توی حیاط شلوغی در قم ، گرگم به هوا بازی می کردیم اما او احتراممان می کرد . به حرفمان گوش می داد و با ما حرف می زد . حرف حسابی می زد . به من می گفت :«این بچه ها را می بینی ؟ همه از یک فامیل­اند اما با هم فرق دارند چونن پدرانشان با هم فرق دارند چون در محیط­های مختلف بزرگ شده اند . آدم ها با هم فرق دارند . به خاطر محیط ، نسل و تربیت مختلف با هم فرق دارند» .
دایی جون به ما رسیدگی می کرد ؛ یعنی دقت می کرد که مساله تک تک ما چیست . علاقه ما چیست . آن موقع شرایط این طور بود که دخترها یا در خانه درس می خواندند یا مکتب می رفتند . یکی از دوستان پدرم وقتی دیده بود من دارم امتحان می دهم که تصدیق دبستان بگیرم تا بروم دبیرستان ، با پدرم دعوا کرده بود که دخترهای ما نباید بروند دبیرستان . آن موقع دایی جون لبنان بود . من برایش نامه می نوشتم و درددل می کردم . این را هم تعریف کردم . یک سفر که آمده بود ایران با پدرم حرف زد . گفت :«الان دوره ای نیست که آدم دختر را نفرستد درس بخواند . جریان زندگی مثل یک نهر آب است . باید به بچه­ات شنا یاد بدهی ، کنار بایستی و مراقب باشی غرق نشود» .
دایی جون می گفت :«آدم ها را زود دسته بندی نکنید و کنار نگذارید . فلانی چون این طوری لباس می پوشد ، پس این طوری فکر می کند چون این طوری فکر می کند ، پس حتماً فلان جور است» . می گفت :«خوب است آدم خودش باشد ، خودش را حفظ کند ولی بقیه را هم ببیند و بشنود». وقتی بعدها برای درس خواندن رفته بودم آلمان ، یک همشاگردی نپالی داشتم . دایی جون می گفت :«ارتباطت را با این قطع نکن . دنیا را می توانی با آدم هایش بشناسی».
من جوان بودم و یک دایی داشتم که دیگر جوان نبود ، اما هنوز خوب لباس می پوشید . عطر می زد . به من می گفت خوب لباس بپوش . حجاب داشته باش ولی خوب بپوش . حتی یک مدل لباس برایم انتخاب کرده بود و آورده بود . گفت :«این به نظرم برای تو خوب باشد». یک لباسی همان جور که او پیشنهاد کرده بود برای خودم دوختم که خوب بود . دایی به تک تک ما دقیق می شد . ما را داخل آدم حساب می کرد . ما را که یک مشت بچه بودیم و توی حیاط خانه شلوغی در قم گرگم به هوا بازی می کردیم .

همشهری جوان شماره 181 صفحه 49_ نوشته شده توسط فاطمه صدرعاملی